اصلا ما چرا رفتیم مدرسه؟!
سلام
چند شب پیش داشتم پلان پایان نامه ام رو اصلاح می کردم که مبینا، برادر زاده ام، اومد تو اتاقم.
گفت: مریم میشه این کارتونه رو برام بذاری ببینم.
ساعت 9:30 شب بود. گفتم: مگه تو الان نمی خوای بری بخوابی فردا بری مدرسه؟
گفت: نه فردا نمی رم مدرسه.
- مدرسه تون تعطیل کرده؟
- نه
- مامانت گفته نری؟
- نه، خودم نمی خوام برم. آخه هر روز می ریم مدرسه. خسته کننده است!
گفتم: آخه اگه نری خانومتون درس های تازه یاد می ده، اون وقت بقیه یاد می گیرن، تو یاد نمی گیری ها.
جواب داد: نه بابا! خانوممون هیچی درس یادمون نمی ده. فقط می گه این کار رو بکنید، اون کار رو بکنید. داخل خط بسته رو رنگ کنید، خارج خط بسته رو رنگ کنید. خسته شدم از بس داخل خط بسته رو رنگ کردم، خارج خط بسته رو رنگ کردم. اصلا معلوم نیست کی می خوان به ما الفبا و عدد ها رو یاد بدن؟! همه کلاس اولی ها با سواد شدن غیر از ما!
بعد یه نگاهی به برگه های پلان تایپ شده ام انداخت و گفت: اَاَاَه! خوش به حالتون یادتون دادن اینقدر خوشگل و صاف بنویسی!
با بد جنسی گفتم: اِ! مگه به شما یاد نمی دن؟
یه آهی کشید و گفت: نه!
گفتم: منم بلد نیستم این جوری بنویسم. کامپیوتر اینها رو نوشته.
یه نگاهی به من کرد، لبهاش رو کج و کوله کرد و گفت: خوش به حال کامپیوتر که یادش دادند این قدر خوشگل بنویسه!
کلمات کلیدی :